۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

آن تویی که باید تو باشد از تو گریخته است

ننوشته بودم چرا؟خودم هم نمی دانم یا بهتر بگویم مجموعه پیچیده ای از گرفتاریها و مشغله ها/قطع بودن اینترنت و مسائلی از این دست.جالب این است در تمام این مدت هرروز میخواستم که بنویسم ونشد.مثل معتادها که برای ترک کردن امروز و فردا میکنند.به قول مولوی "هین مگو فردا که فرداها گذشت/تا به کلی نگذرد ایام کشت"با این همه من اینجام.هنوز نفس میکشم و هنوز ذوق نوشتن در من جاری است هرچند اسیر تنبلیها و مشکلات خویشم.آمدم که بمانم وبنویسم و امیدوارم که بتوانم حرفهایم را با دوستان جدید وقدیم به اشتراک بگذارم.داشته های من زیاد نیست ولی هرچه دارم ازهمین دوستان است که گاها به طور غیر منتظره ای در زندگی ام پیدا شده اند.پس با من بمانید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر